ماشینای لکنته ، مغازه های کوچیک درب و داغون به هم چسبیده ، جوبای کثیف پر از آشغال ، بوی روغن سوخته و انواع غذاها و خوردنی های خیابونی دیگه که با بوی دود ماشینا ترکیب شده بود . حتی هواش هم به نظر میرسید گرمتره . آدماش هم سر و وضعشون با قسمتای دیگه ی شهر فرق میکرد ، انگار براشون مهم نبود چی بپوشن یا مرتب به نظر بیان . اما نه ،به طور حتم در آمدشون این اجازه رو بهشون نمیداد که سر و وضع بهتری واسه خودشون بسازن و شایدم اینقدر برای در اوردن یه لقمه نون سگ دو میزدن که سرو وضع و ظاهر اصلا مهم نبود ، مهم یه لقمه نون بود که بتونن شکمشونو باهاش سیر کنن . اینقدر تحت تاثیر محیط قرار گرفته بودم که یادم رفته بود باید دنبال قهوه خونه بگردم ، مجبور شدم از یکی از همین آدما ادرس و بپرسم . قهوه خونه تو یه کوچه ی تنگ و باریک بود ، ناچار ماشینو پارک کردم ، چون کوچه به حدی باریک بود که امکان داخل بردن ماشین و نداشت . حواسم بود که مهراب هم پارک کرده و داره پشت سرم میاد . حقیقتاً که عجب کنه ای بود !
قهوه خونه از دور به خاطر دو تا تخت فکستنی درب و داغون که بیرونش گذاشته شده بودن خودنمایی میکرد . و الا از رو تابلوی رنگ و رو رفته ی سر درش که هیچ حروفی روش معلوم نبود نمیشد تشخیص داد قهوه خونه ست . با وارد شدنم همه ی نگاهها با تعجب به سمتم کشیده شد . بی توجه به نگاههایی که هیچ نشانه ای از خوشامد گویی توشون احساس نمیشد میخواستم برم سمت پیشخون و درمورد عرفان بپرسم ، اگه مشتری دائم اینجا بود لابد میشناختنش . اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که قیافه ی یه پسری که گوشه ی قهوه خونه روی یه تخت کنار چند تا پسر دیگه نشسته بود توجهمو جلب کرد . زود یادم اومد که این همون پسریه که یه روز که رفته بودم دنبال میشا داشت به میشا چشم غره میرفت . در حالیکه نگاهمو ازش برنمیداشتم به سمتش رفتم . اونم در حالیکه فنجون چایی تو دستش خشک شده بود داشت با ترس نگاهم میکرد . جلوی تخت وایستادم و گفتم :
_ عرفان تویی ؟!
سریع خودشو جمع و جور کرد و با قلدری گفت :
_ گیریم آره ....که چی ؟
دندونامو رو هم فشار دادم و خودمو اماده کردم که یقه شو بگیرم و بلندش کنم که یه دستی زودتر از من از پشت سر یقه شو گرفت و بلندش کرد . با بهت به مهراب که عرفان و کوبید به ستون وسط قهوه خونه نگاه کردم ، داد زد :
_ توی آشغال به چه حقی دور و بر نامزد من میچرخی و مزاحمش میشی ؟....هاااا ؟ ....
عرفان نگاه گیجی به من انداخت و بعدش خنده ی مستانه ای کرد و گفت :
_ این دختره مگه چند تا نامزد داره ؟! .....
اما یه دفعه خنده شو جمع کرد و داد زد :
_ جفتتون کور خوندین ....مرضیه اول و اخرش مال خودمه .... دست دومش مال شما!
مهراب مشتی حواله ی صورتش کرد که باعث شد پرت بشه رو زمین . قبل از اینکه به خودش بجنبه از رو زمین بلندش کردم و کوبیدمش به پیشخون و از بین دندونام با خشم گفتم :
_ اسمشم واسه دهنت بزرگه ....مواظب باش چی داری بلغور میکنی ...
مشت محکممو کوبیدم سمت دیگه ی صورتش که بی نصیب مونده بود . دهنش پر خون شد اما ولش نکردم و همونطور که یقه شو گرفته بودم تو دستام دوباره کوبیدمش به پیشخون و غریدم :
_ اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه اسمشو بیار ...اگه یه بار دیگه دور و برش آفتابی شی کاری میکنم از زنده بودن خودت پشیمون شی ...
صدای یکی از دوستاش از پشت سرم بلند شد که :
_ ولش کن مرتیکه ... وقتی داداش عرفان یکی رو بخواد میشه ناموسش ... ما هم تو مراممون نیست که بذاریم کسی به ناموس دااشمون نظر داشته باشه ...افتاد ؟!
عرفان و پرت کردم سمت دیگه ای و برگشتم سمت دوستش و با خشم داد زدم :
_ مرامت ارزونی خودت . بهتره به دوستت حالی کنی دیگه دور و بر زن شرعی و قانونی من پیداش نشه والا از راه دیگه ای وارد میشم .
پسره زیر چشمی نگاهی به مهراب انداخت و با پوزخند گفت :
_ چطور شد ؟ ....بالاخره زن کیه ؟! ....
داد زدم :
_ زن منه ... زن من !!! ......این رفیق بامرامتون هم میدونه ...
همه به عرفان که همونطور که رو زمین نشسته بود داشت خون دماغشو پاک میکرد نگاه کردیم . فقط مهراب بود که داشت با بهت به من نگاه میکرد . نگاهمو از عرفان گرفتم و به مهراب دوختم . انگار با نگاهش ازم میخواست بهش بگم دروغ گفتم . سریع نگاهمو دزدیم و دوباره به عرفان نگاه کردم و گفتم :
_ به نفعته که گورتو گم کنی ...و گرنه دفعه ی بعد به این راحتی ولت نمیکنم ...
با قدمهای بلند به سمت در قهوه خونه رفتم اما لحظه ی آخر نظرم عوض شد . چشمامو بستم ، نفس کلافه ای کشیدم و دوباره برگشتم سمتش و با لگد کوبیدم تو کمرش ، از خودم انتظار اینهمه خشم و نداشتم ، اما یه دفعه ای دچارش شده بودم . با مشت و لگد افتادم به جونش . احتمالا اینبار خشمم از خودم بود که نتونسته بودم راز میشا رو پیش خودم نگه دارم و جلو مهراب فاشش کرده بودم و حالا داشتم حرصی که از خودم داشتم وسر عرفان خالی میکردم . بقیه ی آدمایی که تو قهوه خونه بودن و تا حالا دورمونو گرفته بودن و نگاه میکردن حالا دست به کار شدن و از عرفان جدام کردن . مهراب همچنان مبهوت وسط قهوه خونه ایستاده بود . خودمو از بین دستای بقیه با خشم بیرون کشیدم و با گامهای بلند از قهوه خونه بیرون رفتم . اما همونجا ایستادم و با چند تا نفس عمیق مقدار زیادی از هوای آلوده ی تهرانو وارد ریه هام کردم تا خونسردیمو به دست بیارم و دستمو توی موهام فرو کردم . چند لحظه بعد مهراب هم بیرون اومد ، همچنان مثل آدمای مسخ شده میموند . با چند قدم خودمو بهش رسوندم و روبروش ایستادم . بی مقدمه گفتم :
_ یه صیغه ی محرمیت ناخواسته ست ، به اصرار خانواده ها ....از اولشم قرار بود زود فسخش کنیم .
برگشتم که برم سمت ماشین اما دوباره برگشتم سمتش و حرفمو کامل کردم :
_ اما حالا وضع من فرق کرده ....هیچ اجباری هم در کار نیست...
یه قدم ازش دور شدمو دوباره به سمتش چرخیدم:
_رابطه ای هم بین من و اون نبوده!
اینبار دیگه واقعا برگشتم سمت ماشین و راه افتادم و مهراب و همونطور مسخ شده ول کردم . بازی دوباره دو – دو مساوی شده بود . اما اینبار این نتیجه رضایتم و در پی نداشت . مثل این بود که با دوپینگ این امتیاز و به دست آورده باشم چون میشا که با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود .
*****
کار هر روزم شده بود صبحای زود رفتن به سر کار و ساعت 11_10 شب برگشتن به خونه . شرکت شیش تعطیل میشد اما بعد از تعطیلی شرکت یا میرفتم خونه ی خودم یا با پرهام میرفتیم بیرون . بیشتر شبا شاممو هم بیرون میخوردم .بعد از اون شب ترجیح میدادم کمتر میشا رو ببینم تا کمتر داغ دلم تازه بشه . اما همه ی شبا رو فرش وسط اتاقم میخوابیدم و تقریبا هر شب به سختی خوابم میبرد . دوست داشتم به میشا بگم موضوع از چه قراره و خودمو راحت کنم و تصمیم و بذارم به عهده ی اون . اما وقتی رفتار تدافعی شو میدیدم ، وقتی خودش مستقیما بهم گفته بود مهراب و دوست داره دلیلی نمیددیم خودمو کوچیک کنم . خدا رو شکر که پرهام بود . چون بیشتر حرفامو بهش میزدم ، بهتر از این بود که تو خودم نگهشون دارم . به قول پرهام این یه مشکل ژنتیکی تو خانواده ی عمو پرویزه . اینکه جفت خواهرا نمیدونن چی براشون بهتره و یکی باید با مشت بکوبه تو ملاجشون تا حالیشون بشه پسرای تیکه ای مثل من و پرهامو باید رو سرشون حلوا حلوا کنن ... انگار شوخی شوخی پرهام هم واقعا مارال و میخواست . با اینکه هنوزم نمیتونستم تشخیص بدم پرهام کی شوخی میکنه کی جدی حرف میزنه اما شواهد اینطور نشون میداد که شوخی شوخی جدی شده . دو سه بار رفته بود در دانشگاه مارال و تا دم خونه ی ما رسونده بودش . اما چند باری هم مارال و با دوست پسرش دیده بود و بعدش با عصبانیت برگشته بود شرکت و همونجا بود که من به جدی بودن رفتارش شک کرده بودم . در هر صورت این حالت مشترک و همزمان تو من وپرهام باعث میشد پرهام نظریه های جالبی بده . اینکه جفتمون نفرین شدیم و باید خودمونو از رو پشت بوم پرت کنیم تا از شر این نفرین و زندگی لعنتی خلاص بشیم ، این نظریه ش مال وقتی بود که مارال و با دوست پسرش میدید و از زندگی نا امید میشد . یا اینکه باید هر جوری هست ترتیب جفتشنو بدیم چون دخترا و بخصوص دخترای ایرونی به اولین کسی که باهاش رابطه داشته باشن وابسته میشن و راهکارهای +18 دیگه ای از این دست که باعث میشد خودمون بشینیم دو ساعت به حرفاش بخندیم ... و بقیه ی نظریه هاش شامل انواع و اقسام نقشه ها برای قتل مهراب و سیاوش دوست پسر مارال میشد . در هر صورت برای من گوش کردن به چرت و پرتای پرهام بهتر از خودخوری و شمردن گلهایی که مهراب به من میزنه و من به مهراب میزنم بود .
میشا چند روزی بود که باند پیچی دست راستش و یکی از پاهاش که فقط دچار ضربدیدگی شده بود باز شده بود و یواش یواش یکی دو قدم تو اتاق با چوب راه میرفت. با اینحال کاملا مشخص بود که حوصله ش حسابی تو خونه سر رفته . بالاخره هم طاقت نیاورد و به جونم غر زد که چرا هر شب دیر میام و حتی وسط غرغراش اشاره کرد که اعصابش از دست مهراب هم خورده که جواب تلفناش و نمیده و نتیجه گیری همه ی حرفاش هم این بود که هیشکی به اون اهمیت نمیده . در مورد جواب ندادن مهراب به تلفنهای میشا کمی احساس عذاب وجدان میکردم اما نه تا اون حد که از این موضوع که دیگه میشا به تلفن نچسبیده بود راضی نباشم .
در هر حال بالاخره چیزی که نباید میشد شد و یه روز که از سر کار برگشتم خونه با تعجب دیدم که میشا گوشه ی اتاق نشسته و به یه نقطه خیره شده .
اروم سلام کردم...
جوابمو نداد... حالت و رنگ پریده و چشمهای از حدقه بیرون زده اش یکمی ترسناکش کرده بود. با نگرانی آروم آروم به سمتش رفتم و پرسیدم :
_ چه خبر شده ؟! ...
بدون اینکه نگاهشو از اون نقطه برداره و جوابمو بده به پاشو به ارومی تا کرد وزانوشو زیر چونه اش گذاشت...
دستمو زیر چونه اش بردم که صورتشو برگردوند سمت مخالفم . دستمو گذاشتم یه طرف صورتش و گفتم :
_ تو خوبی ؟ .....
دستمو با شدت پس زد و با غیض زل زد تو چشام . منم ابروهامو به حالت سوالی انداختم بالا و منتظر شدم خودش بگه این رفتارش چه معنی ای میده . چند لحظه همونجور ساکت موند و فقط با نگاه عصبانیش زل زد بهم .
با گیجی گفتم:
_ میگی چی شده یا نه؟
بعد از یه سکوت چند دقیقه ای پوزخندی زد و بالاخره با حرص گفت :
_ آخرش کار خودتو کردی ؟ ....زهر خودتو ریختی ؟...
با تعجب نگاهش کردم ،
_ منظورت چیه ؟....
داد زد :
_ خودتو به اون راه نزن ...
_ کدوم راه... ازچی حرف میزنی؟
_ همه چیو خراب کردی ، زندگیمو داغون کردی تازه میپرسی از چی حرف میزنم ؟ ...
از حرفهاش چیزی سر در نمیاوردم... با کلافگی گفتم:
_ یه جوری حرف بزن بفهمم چی میگی...
پوزخندی زد و گفت:
_ اصلا واسه چی برگشتی ؟ ها ؟.... کی ازت خواست برگردی ؟.... از وقتی برگشتی همه چی و به هم ریختی ....نذاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره ....چطور تونستی ؟
دوباره به آرومی گفتم :
_ نمیفهمم داری درباره ی چی حرف میزنی ....
داد زد :
_ نمیفهمی ؟!!!!!
و این بار گوشی ای که چند روز پیش براش خریده بودم و البته به شرطی قبول کرده بود که پولشو بعدا باهام حساب کنه رو به سمتم گرفت . اولش منظورشو متوجه نشدم اما وقتی با نگاهی که تهش منو می ترسوند زل زد تو چشمام و با صدای خفه ای گفت: بخونش به صفحه ش نگاه انداختم . یه اس ام اس از مهراب که نوشته بود :
_ با شوهرت خوشبخت باشی .
آه از نهادم بلند شد و خودمو که تا حالا رو پنجه های پام نشسته بودم پرت کردم رو زمین و در حالیکه آرنج دستامو تکیه میدادم به زانوهام نگاهمو دوختم به کفپوش اتاق . دوباره نگاهی به گوشی انداختم که میشا با لحن مرتعشی گفت :
_ چطور تونستی ؟ .... این بود قولت ؟ ...
نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیخواستم بهش بگم ....وسط درگیری با اون پسره مزاحمت فهمید ....
با لحن خسته ای گفت :
_ دیگه هیچکدوم از حرفاتو باور نمیکنم .
با کلافگی سری تکون دادم و نفسمو فوت کردم :
_ من بهش گفتم که همه چی بین من و تو فرمالیته ست ....مشکلش چیه ؟....این چه دوست داشتنیه که نمیخواد حتی یه ذره برات بجنگه ؟...
_ بس کن ...بس کن ... اون منو دوست داشت ...
بی توجه به جیغش گوشی رو بالا گرفتم و با خونسردی گفتم :
_ از پیام تبریکش کاملا معلومه ...
بی توجه به حرفم زمزمه کرد :
_ همه ی زندگیمو خراب کردی ....نمیتونستی ببینی ما همدیگه رو دوست داریم ؟ ... چرا؟؟؟ من چه بدی ای در حقت کردم؟ فکر میکنی اگه مهرابی نباشه من با تو میمونم ؟!
حرفش خیلی برام گرون بود . غرورمو هدف گرفته بود . این که فکر کنه من عاشق و دلباخته شم در حالیکه خودش همچین حسی نداره اذیتم میکرد . نمیخواستم اینطور باشه . اهمیتی نداشت که واقعا عاشقش بودم . چیزی که الان اهمیت داشت این بود که فکر نکنه من به مهراب حسودی کردم و به این خاطر رفتم همه چی و براش لو دادم . به همین خاطر خیلی جدی زل زدم تو چشاش و گفتم :
_ حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بخوام واقعا باهات ازدواج کنم میشا....
چند لحظه اونم ساکت موند و فقط زل زد تو چشام . زیاد نمیتونستم تو چشاش خیره بمونم ، پس سریع شروع کردم به گفتن خزعبلات بعدیم :
_ من میرم با مهراب صحبت میکنم . سعی میکنم خیلی منطقی قانعش کنم که چیزی بین ما نبوده و تو قصد خیانت بهشو نداشتی ....خوبه ؟.....
تو همون حالت نوک انگشتای دست گچ گرفته ش و لمس کردم و گفتم :
_ تو برام مثل آذین میمونی .... هر کاری از دستم بربیاد واست میکنم ...
انگشتاشو با یه حرکت جمع کرد تا از دسترسم دورشون کنه . نگاهمو از انگشتاش بالا بردم و به صورت در هم رفته ش دوختم . صدای جسیکا که بهم گفته بود هیچوقت به دختری که باهاش بودم نگم برام مثل خواهرمه تو گوشم زنگ میزد . اما من که با میشا نبودم ! فقط بوسیده بودمش ! ...در هر حال فرقی نمیکرد چون میشا برام مثل خواهرم نبود و همه ی حرفم دروغ بود . اما این دروغ و ترجیح میدادم به اینکه بخوام خودمو پیش میشا کوچیک کنم و نازشو بکشم . از دخترای سخت خوشم میومد ، همه از دخترای سخت بیشتر از دخترای آسون خوششون میاد اما نه به قیمت اینکه برای به دست اوردنشون از غرورت بزنی و منتشونو بکشی ... حداقل من همچین ادمی نبودم . از ناز کردن زیادی خوشم نمیومد ، درسته که میشا ناز نمیکرد اما من هیچ رقمه نمیتونستم مجبورش کنم منو دوست داشته باشه .
به آرومی از جام بلند شدم و پشت به میشا گوشه ی تخت نشستم . کفشام و در آوردم و جورابام هم با حوصله در آوردم و انداختم زیر تخت . میشا همچنان همونجا نشسته بود و صدایی ازش بلند نمیشد . خودمو انداختم رو تخت و دستامو قلاب کردم زیر سرم و زل زدم به سقف . چشمامو بستم و فکر کردم چی میشد میشا الان میومد بهم میگفت :
_ بیا از دوباره بازی کنیم . من فکر میکنم تو هیچوقت نرفتی خارج و مهرابی هم در کار نیست .
اما میشا عوض شده بود . میشا دیگه اون دختر بچه ای نبود که هر کاری واسم میکرد و هر چقدرم که اذیتش میکردم از دستم ناراحت نمیشد . حالا یه همبازی جدید داشت . انگار حالا جاهامون عوض شده بود . حالا من باید میرفتم منتشو میکشیدم که بیا با هم بازی کنیم . غلتی زدم و به پهلو چرخیدم . با چشمای بسته هم سنگینی نگاه میشا اذیتم میکرد . پشت بهش چشمامو باز کردم و اولین چیزی که در مسیر دیدم بود متعجبم کرد . آدم آهنی فلجم روی میز کامپیوتر ! ....از کجا پیداش کرده بود ؟! ....احتمالا کل اتاق و زیر و رو کرده تا پیداش کرده . بازم غلت زدم و این بار رو شکم دراز کشیدم . تو همون حالت کمربندمو هم باز کردم و انداختم اونور و طبق عادت واسه راحتی بیشتر دکمه ی بالای شلوارمو هم باز کردم و بالشمو بغل کردم . میشا حق داشت کسی رو بخواد که هیچ خاطره ی بدی از بچگی باهاش نداره ، که تو بچگی اذیتش نکرده باشه ...اما اگه میشا با مهراب ازدواج میکرد خیلی اذیت میشدم . شاید بهتر بود برگردم فرانسه . شاید میشا راست میگفت ، برگشتنم از اولشم اشتباه بوده ! .....پووفففف ....فرقی نمیکرد چه جوری بخوابم . میشا هنوزم زل زده بود بهم . نیازی نبود نگاه کنم ، حس میکردم زل زده بهم ....سرمو از رو بالش بلند کردم و نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم :
_ شاید همون کاری که خواستی رو کنم ....شاید برگردم فرانسه .... پس زیاد خودتو ناراحت نکن .... خیلی زود سایه ی سنگینمو از رو زندگیت برمیدارم ...
با تموم شدن حرفام یه دفعه قیافه ی آرومی که باهاش زل زده بود بهم عوض شد و اشکاش بی صدا روی گونه هاش جاری شدن . یه فین کرد و وسط گریه ش با لبخند تلخی بی ربط گفت :
_ همیشه من گفتم بیا بازی ، یادته ؟....هیچوقت تو نمیگی ....
با گیجی نگاهش کردم . اونم با یه خنده ی تلخ مهربون ِ دیگه از جاش بلند شد . اشکاش هم انگار نمیخواست بند بیاد . با کمک چوب زیر بغلش یه قدم به سمت در برداشت اما متوقف شد . با همون خنده ی عجیب توام با گریه ش گفت :
_ اما هیچوقتم نمیذاشتی با کس دیگه ای بازی کنم یادته ؟....خودت هیچوقت نمیخواستی باهام بازی کنی اما اگه میدیدی دارم با کس دیگه ای بازی میکنم هم نمیذاشتی ....هنوزم همونطوری ای ....هنوزم نمیذاری ....
چقدر با این چوبش افتضاح راه میرفت . خوب هنوز یه پاهاش تو گچ بود و برای کمک به حفظ تعادلش به دستی که تو گچ بود هم نیاز داشت . علاوه بر تکیه به چوبش با دستی که هنوز تو گچ بود خودشو به در و دیورا و وسائل اتاق هم میگرفت تا بتونه یه قدم ورداره ...آخه مگه مجبوری با این وضعت راه بری دختر ؟! چه میشه کرد ، میشاست دیگه ! نمیتونه یه جا بند بشه ....
بی ربط گفت: من مثل خواهرتم؟؟؟
نفسمو فوت کردم . با صدای خش داری از بغض خیلی اروم طوری که من نشنوم اما شنیدم غرغر کرد :
_ غلط میکنی خواهرتو اونجوری می بوسی!!!
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم... شاید گذاشتم فکر کنه من نشنیددم...
ذهنم توی حرف قبلیش مونده بود....راست میگفت ! همیشه اگه میدیدم افشین یا فرهود یا حتی آرمین دارن باهاش بازی میکنن یا حرف میزنن میرفتم میگفتم برو فلان چیزمو از اتاقم بیار ، یا برو دفتر مشقتو بیار ببینم مشقاتو نوشتی و خلاصه یه جوری دکش میکردم بره ....اما الان که اونطوری نبود ، الان که من زورش نمیکردم که با مهراب بازی نکنه !
اشکهاشو پاک کرد چند تا نفس عمیق کشید...
هر جوری بود خودشو به در اتاق رسوند و در و باز کرد . ندا پشت در بود ، با همون لبخند چند دقیقه قبلش به سمتم برگشت و گفت :
_ اما خودت با هر کی دوست داشتی بازی میکردی یادته ؟!....
و رو به ندا با لبخند گفت :
_ بیا تو ندا ....راحت باش ...
و خودش از اتاق بیرون رفت . چند لحظه نفسمو حبس کردم و یکدفعه بیرونش دادم و با سرعت از جام بلند شدم . حواسم نبود ، فکر کنم موقع بیرون رفتن از اتاق به ندا تنه زدم . چند قدم بیشتر از اتاق دور نشده بود ، چوبش و گرفتم و انداختم اونور که صدای بدی ایجاد کرد و با یه حرکت دستمو زدم زیر زانوهاش و از زمین بلندش کردم و با تحکم گفتم :
_ تا وقتی من اجازه ندادم نمیتونی با این چوب مسخره تو خونه راه بری ...
فقط داشت نگاهم میکرد . یه کم به خودم فشارش دادم و آروم گفتم :
_ محض احتیاط شلوارمو میگیری تا جلو ندا از پام نیوفته ؟!...
چند لحظه سعی کرد جلو خنده شو بگیره اما بالاخره هم موفق نشد و با صدای بلند زد زیر خنده و در همون حال دست سالمشو از پشت دراز کرد و انگشتشو تو جا کمربندی شلوارم انداخت و منم راه افتادم سمت اتاق . وقتی گذاشتمش رو تخت دیگه نمیخندید . حالت صورتش جدی و متفکر شده بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . دستامو دو طرفش گذاشتم و خیمه زدم روش اما اون همچنان اصرار داشت که منو نگاه نکنه .
یه دفعه صدای سرفه ی ندا بلند شد و گفت :
_ مثل این که بد موقع مزاحم شدم ...
احساس میکردم صداش عصبیه ....نمیدونم چرا تو این چند دقیقه ندا واسم نامرئی شده بود . سریع از جام بلند شدم و با لبخند گفتم :
_ نه اصلا بد موقع نیست . اومده بودی حال میشا رو بپرسی ؟! ...
وسط حرفام بود که یاد دکمه ی شلوارم افتادم و سریع برای بستنش اقدام کردم و برای اینکه حواس ندا رو ازش پرت کنم تند تند گفتم :
_ راستی خودت چطوری ؟ ....خوبی ؟ ....
اما ندا تیز تر از این حرفا بود چون با چشمای گرد شده نگاهشو بین دکمه ی شلوارم و میشا چرخوند و نهایتا چند لحظه با تعجب تو چشمام خیره شد و با یه پوزخند سریع از اتاق بیرون رفت .
سرمو خاروندم و مثل یه آدم خطاکار نگاهی به میشا انداختم و شونه هامو بالا انداختم . میشا فقط لبخند خسته ای زد . کنارش نشستم و موبایلشو از جیب شلوارش بیرون اوردم که باعث شد بهم چشم غره بره اما من بیخیال گرفتم سمتش و گفتم :
_ شماره ی مهراب و میخوام .
و با لبخند کجی یه لنگه ابرومو انداختم بالا و نیمه سوالی و نیمه خبری گفتم :
_ حفظ که نیستی ...
بدون اینکه حالت صورتش تغییری کنه با بی تفاوتی تمام شماره رو گرفت سمتم و من هم بعد از چند لحظه زل زدن به صفحه ی گوشی گفتم :
_ این روزا هم تموم میشه ....حیف که نمیتونم خاطره ی خوبی از خودم برات بذارم .
با پوزخند تلخی ادامه دادم :
_ مثل بچگیا که فقط خاطرات بد برات گذاشتم ....
یه لحظه با اخم چشماشو گرد کرد ، خواست چیزی بگه اما دهنشو بست و منصرف شد .
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم :
_ خوب من یه کم برم پایین . مثل اینکه ندا رو زیاد تحویل نگرفتیم بهش برخورد ...تو هم میای ؟...
سری به علامت نفی تکون داد و منم از اتاق بیرون رفتم .
*****
قدمهامو تند تر کردم تا بهش برسم . ببین مرد گنده چطور منو الاف خودش کرده بود ! عینهو دخترا واسم ناز میکرد . جواب تلفنمو که بعد از اینکه شناختم دیگه نمیداد . الانم که از جلو خونش تا دم دانشگاه مجبور شده بودم پشت سر ماشینش راه بیوفتم تا بلکه افتخار بده چار تا کلوم حرف حساب باهاش بزنم . از وقتی از ماشینش پیاده شده بود هم که عین گاو سرشو پایین انداخته بود و داشت میرفت سمت دانشکده . چند تا قدم بلند دیگه برداشتم و نرسیده به دانشکده دستمو گذاشتم رو شونه ش و برگردوندمش سمت خودم و قبل از اینکه بازم بخواد در بره سریع و بلند گفتم :
_ صبر کن...
مهراب تند وعصبی گفت:
_ فکر نکنم لازم باشه...
پوفی کشیدم وقدم هامو تند تر کردم وگفتم:
_ولی بهتره صبر کنی...
کیفشو شونه به شونه کرد و جوابمو نداد... تقریبا داشتیم میدویدیم...!
بی هوا و پرت پروندم:
_ ثابت کن دوستش داری ...
انگار شوکه شد چون یادش رفت که از صبح داره از دستم در میره و محلم نمیده و با صدای بلند متعجب توام با عصبانیتی گفت :
_ چی ؟!!!!!
اینبار زل زدم تو چشاش و شمرده و آروم گفتم :
_ ثابت کن دوستش داری تا من خودمو بکشم بیرون ...
پوزخند غلیظی زد و خواست دوباره برگرده بره که گفتم :
_ بیا با هم حرف بزنیم . مشکلت چیه ؟! اونی که باید ناز کنه میشاست نه تو ...
با عصبانیت خیره شد تو چشمام . دندوناشو چنان رو هم فشار میداد که هر لحظه منتظر بودم باهام درگیر بشه . اما من برعکس اون خونسرد بودم و داشتم با نگاه خونسردم اونو هم دعوت به خونسردی میکردم . انگار کمی تا قسمتی موفق بودم چون با پوزخند گفت :
_ مگه عقدش نکردی ؟ دیگه ازم چی میخوای ؟
_ میخوام بیای بریم یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم .
_ که چی بشه ؟!...
اینبار من پوزخند زدم و گفتم :
_ نه انگار میشا واقعا اشتباه میکنه . دوست داشتنی در کار نیست ، حداقل از جانب تو همچین حالتی وجود نداره .....خوبه ...
با صدای آرومی نسبت به دقایق قبل به سردی گفت :
_ چی میخوای ؟....
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه زل زدن تو چشاش گفتم :
_ اهمیتی نداره که میشا شماره منو حفظه یا زن صوری صیغه ای منه ، مهم اینه که بارها و بارها از دهنش شنیدم که تو رو دوست داره ....من چی میخوام ؟! ...میخوام همه چی تموم شه ، نمیخوام دو نفر فکر کنن من مثل بختک افتادم وسط رابطه شون و زندگی شونو به هم ریخته م .....از طرفی نمیخوام هم به خواسته ی دلم پشت پا بزنم .... میخوام این قضیه رو حلش کنم ....من که هیولا نیستم ، اگه تو و میشا همدیگه رو دوست دارین و مشکلتون فقط منم خیلی خوب ....حلش میکنم ....خودمو میکشم بیرون ....فقط بهم ثابت کن لیاقتشو داری ....همین ...
چند لحظه بهم خیره موند و بعد نگاهشو به آرومی به سمت میز و صندلی سنگی ای تو محوطه ی فضای سبز دانشگاه دوخت و من زودتر از خودش به اون سمت حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد ...وقتی پشت میز قرار گرفتیم دستاشو تو هم قلاب کرد و خیلی جدی گفت :
_ ببین ...من تا حالا تو زندگیم هیچی نداشتم . میشا سهم من از این زندگیه ....میفهمی ؟!
چند لحظه نگاهمو دوختم به چمنای زیر پامون و بعد زل زدم تو چشماش :
_ از کی با هم قرار ازدواج گذاشتین ؟!
_ یه شب قبل از اینکه تصادف کنه و ببرنش بیمارستان ....
با تعجب ابرویی بالا انداختم . یعنی همون شبی که مراسم نامزدی داشتیم !
متفکر نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ تلفنی ازش درخواست ازدواج کردی ؟ میشا که اونشب خونه ی ما بود . مثلا مراسم نامزدیمون بود ...
اینبار اون شوکه شد . بعد از چند لجظه با تعجب گفت :
_ نه من خیلی وقت پیش ازش خواستگاری کرده بودم و اون بهم جواب رد داده بود . اونشب یه دفعه ای پشت تلفن اون بحث و پیش کشید و بهم جواب مثبت داد ....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ پس این طور که معلومه واقعا دوستت داره ....تو چی ؟!
_ معلومه که دوستش دارم ....اصلا حرف حسابت چیه ؟ ....تو یه دفعه از کجا پیدات شد ؟! چرا با هم عقد کردین ؟!...
دوباره داشت از کوره در میرفت .دستاشو محکم کشید رو صورتش و نفس عصبانی شو فوت کرد . بی توجه بهش نگاهمو دوختم به میز . خودمو آماده کرده بودم که موقع حرف زدن باهاش متقاعدش کنم من بهتر از اون میتونم میشا رو خوشبخت کنم اما حالا انگار هیچ حرفی واسه زدن نداشتم . احساس میکردم خلع سلاح شدم . میشا اونو دوست داشت پس من این وسط چیکاره بودم ؟! ....نگاهی بهش انداختم و بعد از یه سکوت طولانی به آرومی گفتم :
_ قدرشو بدون ....من میرم ، نگران این نباش ....فقط یه کار کوچیک دیگه دارم که باید تمومش کنم ، باید ترتیب مزاحم میشا رو بدم و مطمئن بشم دیگه مزاحمش نمیشه بعدش راحتتون میذارم .
چند لحظه با بهت نگاهم کرد و گفت :
_ من .....من باید با میشا صحبت کنم ....
جوابشو ندادم فقط زوم کرده بودم رو صورتش ، این کسی بود که میشا میخواست ، نه من ! ....سری تکون داد و گفت :
_ ترتیب مزاحمشو دادم ...همون روز وقتی از قهوه خونه رفتی زنگ زدم به پلیس ، در مورد مزاحمت باید ازش شکایت میشد و تا وقتی شکایتی از طرف میشا یا خانواده ش در کار نبود پلیسا نمیتونستن به این دلیل بگیرنش اما ازش مواد گیر آوردن و بردنش ...حداقل دو سه سال براش میبرن ...
نفس نسبتا راحتی کشیدم و سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چند قدم ازش دور شدم اما دوباره برگشتم تا بگم میشا در مورد نامزدیمون مقصر نبوده . اما منصرف شدم ، شاید دلم به حال خودم سوخت ! مهراب به اندازه ی کافی از من جلو بود ...در این مورد باید خودش تصمیم میگرفت میشا رو ببخشه ، من تعهدی نداشتم که راضی ش کنم . من به اندازه ی کافی باخته بودم ....دیگه نیازی نبود با زیادی آدم خوبه بودن خودمو از اینی که بود داغون تر کنم .
شاید دیوونگی به نظر بیاد اما به محض سوار ماشین شدن راه افتادم سمت برج میلاد . باید یه کم خودمو به خودم ثابت میکردم ، بعد از همچین باخت بزرگی باید یه جوری اعتماد به نفسمو ارضا میکردم ، وگرنه داغون میشدم . یه چیزایی در مورد یه رستوران چرخان تو برج میلاد شنیده بودم . اینکه وقتی اونجا وایستادی تهران زیر پات میچرخه . هه ! ...راست کار خودم بود . منی که از پنجره ی اتاقم نمیتونستم با خیال راحت به پایین نگاه کنم ! ....
اما حالا باید اینکار و میکردم ، اعتماد به نفسم ته کشیده بود ....نیاز داشتم یه جوری تقویتش کنم ... باید یه کار بزرگی انجام میدادم . یه کار بزرگی مثل از یه جای بلند به پایین نگاه کردن ! کاری که برای بقیه مثل اب خوردن بود و برای من مثل کابوس ! ... باید همچین کار بزرگی انجام میدادم تا بعدش بتونم پیش خودم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و در حالیکه تهران زیر پام میچرخید این منظره رو تماشا کردم !
نظرات شما عزیزان: